رمان «نیستیِ آرام» نوشته مرتضی کربلایی چاپ می شود
رمان «نیستیِ آرام» نوشته مرتضی کربلاییلو بهزودی بوسیله نشر ققنوس منتشر و راهی بازار نشر می شود . اینکتاب صدوچهلوچهارمین داستان ایرانی و نود و سومین رمانی است که اینناشر چاپ مینماید .
ماجرا اینکتاب در رابطه زندگی چهار زن و یکمرد است . مرد داستان , مصطفی اسم دارد که یک راننده تاکسی است . ولی زنهای قصه از اینقرارند ; همسر مصطفی که ارتباط عجیبی با وی دارد و زنان دیگری که مصطفی با آنان همسخن است و معاشرت دارد . اینزنان قراراست موتیفهایی از ساختار زیستی و فکری حاکم بر محیط پیرامون زندگی خویش را به نمایش بگذارند .
کربلاییلو «نیستی آرام» را بعد از چندسال دوری و فاصله از بازار نشر نوشته
و منتشر نموده است . اینکتاب تجربه جدید اینداستاننویس در حوزه ادبیات داستانی و در واقع یکتجربه تلفیقی است . تا پیش از این , برخی از منتقدان , نگاه ایننویسنده به زنان را نمیپسندیدند و آثارش را دربردارنده تصاویر ناشایست از زنان برمیشمردند . وی در «نیستی آرام» چهار زن را بهعنوان راوی انتخاب کرده و داستان خود را از بازخوانی روایتهای آنها ساخته است . از اینجهت , رمان «نیستی آرام» حاوی چندنظرگاه مختلف درباره زندگی است .
موضوعات فلسفی و فلسفه ملاصدرا من جمله بنمایههای محتوایی و دغدغههای کربلاییلو برای نوشتن روایت میباشند . وی در کتاب جدید خود نیز سراغ پاسخگویی به چنین سوالاتی رفته است : در بین بشر و غم چه رابطهای وجود دارد؟ چه اتفاقی آدم را به سوی فنا و پاککردن خویش از ذهن و یاد دور و بری ها سوق میدهد؟ چرا و چگونه میشود که انسانی در معاش , تندادن به نابودی را ترجیح میدهد؟ اینرمان در رابطه این است که چگونه میگردد انسانی را که کلیه عکسهایش را پیش از گمشدن خود از در میان برده , پیدا کرد؟ آیا باید شک کرد که چنینانسانی ابدا وجود داشته است و یا این که . . .
اندوه بهعنوان چیزی که با عشق میاید و چشمانداز را مهآلود میکند و با عشق میرود , من جمله مفاهیم کلی موجود در «نیستی آرام» است .
در بخشی از اینرمان میخوانیم :
گفت : «مصطفی! این فرودگاه امام خمینی میرود . پروازش سهساعت دیگر است . وقت داری . احتیاط کن نزنند بهت . باران تازه گرفته و خیابانها هنوز چرب است . »
بلند شدم و قبض را گرفتم و «چشم»ی گفتم و راه افتادم . توی یکیاز فرعیهای خیابان شیراز دوبله پارک کردم و پریدم پایین و زنگ را زدم و گفتم که از آژانس آمدهام . برگشتم در انتظار نشستم توی خودرو و آینه بغل را جمع کردم که به آینه ماشینهایی که رد می شوند نگیرد . در گشوده شد و دو پسر بیستوپنجسالهطور با چهار تا ساک و کوله بزرگ بهزور خودشان را از لای در خارج کشیدند و با چشم دنبال من گشتند . از شباهت فوقالعادهشان دستم آمد که دوقلویند . دست بالا آوردم . دیدند و با ابروهای توی هم رفته از قطرات باران دویدند سمت خودرو . یکیشان گفت : «آقا زود در را باز کن! زود . زود!»
روایت داستان رمان «نیستیِ آرام»
درزا شدم درِ عقب و سپس درِ جلو را براشان باز کردم . چریکی , ساک و کوله را انداختند کناره صندلی عقب . سریع یکیشان عقب نشست و برادرش نیز آمد صندلی جلو . به محض اینکه نشستند قفل درهای سمت خودشان را زدند . برادری که عقب نشسته بود دست دراز کرد و قفل درهای سمت منرا نیز زد . اخوی جلوی عینکش را درآورد و با دستمالش قطرهها را کم آب کرد . همزمان ذکر کرد : «آقا حرکت کن تا اینا نیامدهاند . » آنگاه دستمال را داد عقب , دست برادرش .
خواستم دنده را جا بزنم که دو زن و یک مرد از منزل بیرون آمدند و شتابزده خودشان را رساندند به اتومبیل . زنها چادر سرشان کرده بودند . یکی پنجاهساله که چادر مشکی داشت و دیگری سیساله که چادر گلدار سرش بود . دست به دستگیره گرفتند و دیدند قفل است . آن دو جوان با تکانهای دست گفتند : «برگردید شما را به خداوند . »
اینکتاب با ۵۰۱ صفحه , شمارگان ۷۷۰ نسخه و ارزش ۶۸ هزار تومان به چاپ میرسد .
بدون دیدگاه