به خوانش سفرنامهای از «محمدقائم خانی» در در تعریف دشت دیرالزور در سوریه میپردازیم :
از غرب روش افتادیم سمت شرق , از حلب سوی دیرالزور . سفری در دل مسافرت , از میا نبیابان . بالاسر ابر بود و تحت پا گلیم گل . اعجاز مخمل سبز بود بادیه! چطور میگردد این شدن را مصوّر کرد؟ خب بادیه یعنی شن , خاک , سنگ , گهگاه خاربوتهای . کنگر شاهگیاه کویر است . چه بشود چشمی به جمال گلی روشن شود! البته بعداز سالیان قهر , درحال حاضر ابر آمده , متراکم و در صف , باریده باریدنی . جهنم خار و خاشاک را بهشت سبزه و گل کرده . خاکستریخاکی صحرا رفته در پسزمینه و جلا زده به تابلویی رنگ در رنگ . تپهتپه مخمل زرد رنگ یا این که بنفش یا این که سپید , کشیده روی قضیه سبز چمن . جابهجا ململ سرخ لاله و نارنجی رنگ شقایق و سرمهای زنبق کوهی , در کناره یا این که وسط سبزمخملها , درشت و خودنما دیده را میکشاند سمت خودش . شکن مخملها سایه ساخته بر چمن . گهگاه سبزهای تیرهتر یا این که روشنتر جای چمنها را گرفتهاند . نقاش که تل و تپهها را نگارگری کرده , از دامن که هیچ , از چین دامن نیز نگذشته . قرمز رنگ , سبز سیر , سپید , ترکیبی از آبی رنگ و صورتی , نهاده آن زیر که تو خاطر می کنی ذیل خاک خبری می باشد . احتمال دارد قرار است خلعت نقشانقش تپه کنار برود و از کناره شیاری , ذیل لحاف مخملی چشمت به پری یا این که فرشتهای , حوری یا این که دلبری آنجهانی بیفتد که پروردگار نبی کنار یکیاز اولیاءش . رفیقش باشد , همدمش باشد . منتها رفیق و یار و همدم که بیزیور و زلنگ نمیآید . لباسی با خودش آورده صد صورت ناز و ادا . در شرایطیکه خداوند خاطرخواه آن است که پایین خاک خوابیده , حوری نیز نبی خداست و نازش را زمین و افق نمیخرند . یک جنبش که می خورد و دامن برمیچیند , چین می افتد به چمن و خشخش حریر شقایق به گوش میرسد . منگوله گلهاش جنبش می خورد و خواب مخمل دامنش این ور و آن ور میگردد . بینی که پیش میبری نزدیک غنچهها , بوی دهانش را میشنوی . با بادملایم نفسهاش , دشت یک پارچه میرقصد . خاطر اینها که پایین طاق تلهای کویر خوابیدهاند خیلی عزیز است که معبود به حور و قصور اذن هر آرایشی داده و فرشتهها را مأمور نقش و نگار خرقه ایشان کرده . فرشتهی باران ابر آورده و یکی دیگر باد را وزانده و خلاصه دست به دست نیز دادهاند کهاین پای کوبی همگی جوره دیده کلیه را چهار عدد نماید .
راننده گفته بیست سال بوده کهاین پهنه سبز نبوده . هم اکنون گلهبهگله گل رویده و به قاعده چهار ساعت رانندگی , صحرای سوریه رنگ است و نقش . کجا مسافران تحت سقفی از ابر در جاده راندهاند؟ فراخوان نمایشی شده از بابونه و زنبق و شقایق و لاله و بنفشه و یک سری گل دیگر , بیشتر است که کمتر نیست . وه چه چمن در چمنی! بیان کننده نقاشان جدید رنگها را خریدهاند و ذوق وسلیقه زدهاند که از هرچه سبز و سفید که می شود ساخت , درین خاکفرش نگذرند . سرِ سلیقه , سِحر هنر را بیسابقه در عمل آوردهاند . نمایشی به حد جشن و پایکوبی آسمانیان , که از رفتن حرامیان خوشخوشانشان شده و نمانده از سازی که ننوازند و از وشتی که نرقصند . ابر و باد دست گرفتهاند تا حسابی صحرا را آب و جارو برقی نمایند . حرامی که مسلط بود , معبود هنوز نگاهی به تنهای غریب مهمانانش نمیانداخت . خاک و خل بود و گرد و غبار و خمپاره و موشک . همهمه و نعره , ساز کوکِ انتقام آفریدگار بود . ارهابیها که رفتند , خداوند یاد شهدایش زمینخورد به لطف و عفو وبخشش . رجوع سمت صحرا . به فرشتهها تشر زد که چطور مدعوین خاصش را فقط گذاشتهاند؟ هول زمینخورد به جان کارگزاران عالم که دست بجنبانند به آب و جارو برقی , دستی به راز و روی مهمانسرا بکشند . هر یک کاری بر عهده بگیرند در پای کوبی رهایی . رنگ بزنند گلیم و گلیم بافت مجلس را . نقشی بکشند بر در و دیوار و تل و شیار . سایهبانی بر پا نمایند . حجله بیارایند . چندتاشان مأمور شدند بگردند دنبال هرچه نگار و پری و حور و قصور و بیاورند . همگی پیرو کاری تا مجلس بگیرد و آفریدگار لبخند بزند که , «این شد!» خلاصه نماند از یار و دلدار و خنیاگر و رامشگری که به صف نکرده باشندشان ; جشنی بوده از باد و باران و برق و رعد بعداز پنج شش سال ریختن خون . نمیدانم آن کارگزاران جشن متوجه شدهاند که پروردگار چرا آدم را آفریده؟ یا این که هنوز از خویش می پرسند کهاین همگی خونریز روی زمین چه میکنند؟
شگفتا زنده کردن مرگان . روح آمده بود به صحرای ریگ و ریحانها رویانیده بود . آن ذیل غوغایی بود در فراز و فرود تل و شیار . آذین بسته بودند و گرد شعف میپاشیدند . به برکت باران , دیده تا دیده خود نمایی بود و عرضه و عشوه و ناز و ادا و کرشمه و اطوار و نمایش و التماس و رقص و استدعا . چشم مسحور نمایش آفرینندگان بود و درختان , راز به رمز جلوهفروش و و روح از یورش رویا مدهوش . ما البته از صدای مجلس فقط «هوهو»یش را میشنیدیم و رنگ و لعاب در و دیوار را میدیدیم . سه ساعت توی کارتپستال فرشتهها رفتیم تا قربت دیرالزور . پایان دلشان حوصله نیاورد و ابرها نَمی برایمان باریدند تا کارتپستال را از پشت دیده ترِ اتومبیل ببینیم . دیو رفته بود و فرشته درآمده بود و معبود از راز بدمستی به افتخار شهیدان رزم , بزمی روش انداخته بود .
در میهن کهنِ بافرهنگ از پیشاروم , در مرز و بوم فرقههای متخاصم , در سرزمینی که شیعیانش کمتر از یک درصد جمعیت آن را تشکیل می دهند , سر آتی شامات عیان در برابرم بود البته نمیدیدمش . می بایست به آستان فرات میآمدم تا سر باز شود . بایستی همراهش میشدم تا خانه به خانه بر پاکوب سپاهیان علی , پیش بیایم و وقار زمین را پایین گامِ دوستداران علی حس کنم . رمز با لمس کردن افشا میشود , خیر شنیدن و خیر دیدن . مدام در ذهنم بود که رنگینکمان را در عربی «قوس قزح» میخوانند . در رجوع از دیرالزور , زمانی که ابرها دست از بارش برداشتند , راننده اشارهای کرد به رنگینکمان و اذعان کرد : «جمال فاطمۀالزهراء» . مشخص شد که «نورالزهراء»اش نیز می خوانند . آقای عزتی بیان کرد در کشور ایران گویندش «قالیچه فاطمه زهرا» . یک آن دو ملت پیوستند به نیز ; چه پیوستنی! به شاهکاریِ پیوندی که خودِ رنگینکمان در اسمان برقرار میکند .
بدون دیدگاه