با نیز به خوانش بریدهای از کتاب «بیکتابی» نوشتۀ «محمدرضا شرفیخبوشان» مینشینیم .
گفتنیاست «بیکتابی» از طرف انتشارات شهرستان ادب نشر یافته و علاوه بر جایزۀ کتاب سال , جایزۀ ادبی شوکت آل احمد را هم در کارنامه داراست .
اینجانب از دوران مدرسه به کتاب و کتابت عشق و علاقه داشتم . این اما به تعیین خودم فقدان . اینجانب یتیم بودم , جثّه کوچکی داشتم . کچلی گرفته بودم و همسالانم منرا به بازی نمیگرفتند . این تنهایی و طرد اجباری بود که منرا به الفت با کتاب واداشت و ولی پدراندرم .
پدرم پیش از آن که به عالم بیایم , لوای مهاجرت آخرت برافراشته بود و پایین اعتنا پدراندرم , نشو و نما یافتم . پدراندرم میرزایحیی نامی بود ; نقش مهر میزد و به کاغذها آشنا بود و نسخههای خطی را عالی میشناخت . شیوه ساختن جلد را عالی میدانست و در نقاشی نیز دستی داشت و هروقت میدیدمش , یا این که کتاب میساخت یا این که کتاب می خواند . از دلّالی کتاب نیز سود می برد و میدانست چه کتابی کجاست و کدام کتاب در منزل که می باشد و تعدادی دست چرخیده است . کتابهای خطّی و بیشتر کتابهای مطبعه کلکته و تبریز و اصفهان و طهران به منزل خط مش مییافت و بیرون میشد و اینجانب بیکموکاست , تمامی را تورق میکردم و با آنها انس میگرفتم و خلوت می کردم . ولی گهگاه این خوشی و مشایعت با کتاب ها , دولت مستعجل میشد و کتابی که دلبستهاش میشدم , برای عرضه به مشتری , از منزل خارج میرفت و دیگر برنمیگشت . گاه اینجانب با لجاجت کودکانه کتاب را بغل میگرفتم و زاری می کردم و بازدارنده میشدم و میرزایحیی نیز هربار به قوه قهریّه متوسّل میشد و کتاب را از دستم خارج می کشید .
چه بارها که به خاطر کتاب سیلی خوردم و تنم کبود شد و در انبار حبس شدم . بعضاً پیش میآمد که پدراندرم به خاطر عجز و لابه و گریههای مادرم به اصطلاح کریم و مهربان می شد , منرا مینشاند در اتاقش و کتابی را که دست گرفته بود , بلند میخواند و وادارم میکرد که گوش بدهم . با شلوار قصب راهراهش مینشست روی تختهپوست بزرگ و سفیدی که منحصربهفرد خودش بود و توکل میزد به مخدّه گلبهی و چهارزانو کتاب را نظیر نوزاد تازهبهدنیاآمدهای , با دست میگرفت روی پاهایش و سرش را خم می کرد و قوزش بالا میآمد و آغاز می کرد به قرائت .
اینجانب کنار در , نزدیک نعلینش , دوزانو لابد مینشستم و دستهایم را میگذاشتم روی زانوهایم و گوش میدادم و گهگاه مادرم در حالتی که با سینی چای یا این که دمکرده گلگاوزبان و اسطوخودوس یا این که مرزنگوش وحشی کناره در شیوه گشوده می کرد , بلند میشدم و متین و آرام , سینی را میگرفتم و میگذاشتم کنار دستش و مجدد برمیگشتم و دوزانو سرجایم مینشستم تا وقتیکه خودش بگوید بلندشو برو یا این که دستور بدهد که کوزه آب بیاورم یا این که آدرس میداد که بروم از کی کتاب بگیرم یا این که کتابی را باطن بقچه میپیچید که ببرم به کی بدهم و برگردم .
پدراندرم می خواند و اینجانب نگاه می کردم به مچ پاهای پیسه و پرمویش که از پاچه شلوارش خارج زده بود و زل میزدم به انگشتهای دراز پاهایش که با قرائت هر فصلی از کتاب به حرکت میآمدند . پدراندرم می خواند و راز کوچکش را آنقدر روی کتاب خم میکرد که ریشهای بلند و تنکش به سطرها میخورد و با دماغ تیز و عقابیاش به صفحه نوک میزد .
خیر مصحک بود , خیر خندهدار . در حالتیکه شب بود و روی رف و کنار دستش لامپا و روان کناره اتاق روشن بود , ترسناک و وهمآلود نیز میشد . با نوروفروغ لرزان این چراغها و زبانهای بلند و روشنی که ظلمات را میلیسیدند , سایه دماغ و کله کوچک و عمّامه کمپیچش به همهجای اتاق میافتاد . پدراندر میخواند و سایهها میلرزیدند و کتابی که روی پایش بود , بیشتر درصورتیکه رحلی بود , به بالهای پرنده مشابه میشد و سرش بزرگ می شد و دماغش درازتر نشان میداد و اینجانب با چشمهای گشاد و نفس حبسشده گوش میدادم و نگاه میکردم به سایه وهمانگیزش که در اتاق چرخ میزد .
پدراندر گهگاه خفّاش می شد و با کتاب توی دستش , پایین تیرهای چوبی سقف , بدور میزد و لغت ها نظیر حشره از دهانش خارج میریخت . پدراندر جغد می شد و کتاب را میگذاشت تحت یکی بالهایش و مینشست روی رف و به سطرهایی که مانند مار در هوا شناور بودند , نگاه می کرد و کلهاش را اینطرف و آنطرف میچرخاند . گهگاه تحت فروغ و روشنایی لرزان چراغها تبدیل می شد به یک وزغ و از همانجایی که نشسته بود , لهجه درازش را خارج می آورد و حروف کتاب را که نظیر سنجاقک , بالای سرم به پرواز درآمده بودند , شکار می کرد . گوش میدادم , نگاه می کردم و گوش میدادم و از جایم جم نمیخوردم , همیشه میترسیدم پدراندر عصبانی بشود و منرا بگیرد و بگذارد لابهلای سطرها و کتاب را سفت ببندد .
در آن عالم طفولیّت , گاه از نظرها غیب میشدم و مخفیانه کتابی را بر زانو میگذاشتم و در پستو به کلماتش خیره میشدم . عبارات را میدیدم که میلرزند و حرکت میخورند و جان میگیرند و در هوا میچرخند . صاد وشاد دیده میشدند و عین و غین , گوش و الف , بینی و میم , دهن . یک توشه یک نسخه ها مصوّر به منزل آمد , یک شاهنامه خطی بود با تعدادی مجلس رنگارنگ . مجالسی که نگارگران ناشی با رنگهای لاجورد و طلایی و سرخ , از تصاویر چینی تقلید کرده بودند و قیمت چندانی نداشت . با این کلیه , آن ورژن بیمقدار را پدراندرم در لفافه شال کشمیری پیچیده بود و در صندوقچه ورشو نهاده بود و قدغن کرده بود که به آن دست برسانم و مترصّد فرصتی بود تا آن را به یک کتابناشناس بدبخت قالب نماید . با وجود این , آن ورژن مصور , در آن عالم کودکی برای اینجانب ثروت فراوان بود و بدور از دیده پدراندر و مادرم , سراغش میرفتم و در تصاویر ناشیانهاش از مجلس فریدون و ضحّاک و زال و سودابه و تهمینه و رستم غرق میشدم . گاه خودم را جای زال میگذاشتم و دست میکشیدم به گیسوان رغالی رودابه , گاه سهراب میشدم و بازوبند زمرّدنشان را از دست تهمینه میگرفتم و به بازو میبستم .
اینجانب با تماشا کردن به کتاب ها وزین و خوشخط , قوه شاعرهام را پرواز میدادم و در آن عالم یتیمی , برای خودم بازیچههای فرضی میساختم . بعضا کتابها در وجودم مینشستند و منرا دشوار دلبسته خودشان میکردند . میدانستم که پدراندر بالأخره مشتری دلخواه را پیدا می کند و کتابها را میبرد و اینجانب از تماشای کتابها و تمتّع از نظاره خطوط و نقشهای آن برای مدام محروم می شوم . فرط علاقهای که به آن کتابها پیدا میکردم , چنان بود که در ذهنم توطئه میبستم که چه گونه زهر قتل کننده در خمره شراب و عرق کشمش پدراندرم بریزم یا این که از پشت , تخماق به سرش بکوبم یا این که عقرب به رختخوابش بیندازم یا این که هلش بدهم به قعر آبدان و از این قبیل که کتابها را از دست ندهم . چه بسا یک توشه از دواخانه استریکنین گرفتم که قاطی حبّ تریاکش کنم , البته نکردم .
بدون دیدگاه